|
یک شنبه 2 بهمن 1390برچسب:مرگ عاشقان, داستان عاشقانه, عشق, نفرت, دوست داشتن, عاشقان, :: 9:13 :: نويسنده : ترنم
حضورش را احساس می کردم مثل همیشه درست شبیه نسیم بود نوازشگر مهربان کمی بازیگوش دلکش و دلربا آرام می آمد آشفته ات می کرد و می رفت دلم تنگ بود فاصله ای تا دیوانگی نداشتم در خانه خالی و ساکت شروع به قدم زدن کردم یک دو سه ... سر جا چرخی زدم و بازگشتم دوباره شروع به شمردن کردم یادم می آید به آن روزها روزهای خوش گذشته همان روزی که غرورم را برای اولین بار شکستم غروری که ارزشمند ترین یار زندگی ام بود برای نخستین بار من آغاز گر سخن شدم او سکوت را بیشتر دوست داشت مثل همیشه برای تخمین مقاومت طرف مقابلم شروع به شمردن کردم یک دو سه ... صد و یک صد و دو ... پانصد مقاومت او حرفی نداشت رکورد مغرور ترین پسری که می شناختم فقط صد بود و حالا او آمده بود تا مرا ویران کند و برود برود و مرا برای همیشه تنها بگذارد همین شکستن غرور بود که مرا از خود بیخود کرد مرا بیمار کرد بیماری بودم که جز او همه چیز را از یاد برده بودم باز هم در خانه ای که روزی کلبه عشقم بود و اکنون خانه مردگان شروع به قدم زدن کردم بوی عطرش از پشت سر به مشام رسید بویی که همیشه مرا مست و از خود بیخود می نمود به سرعت برگشتم ولی اثری از او نبود مثل همیشه گلویم خشک شده بود خشک و سوزنده دستم را جلوی دهانم گرفتم و فریاد عجزم را در گلو خفه کردم با گامهایی سست و لرزان به سمت گلیم کهنه کف اتاق رفتم از تنگ آب لیوانی آب ریختم و لاجرعه نوشیدم غذایم مدت ها بود که فقط آب بود قلبم در قفسه سینه دیوانه وار می کوفت درست مثل روز اولی که برای بار اول او را دیدم روزی از روزهای آذر ماه ماهی از ماه های فصل پاییز همان فصلی که می گویند روز بهار بوده و عشق او را به خزان کشیده و پاییز شده است فصلی که فصل عاشقان نام گذاری شده است فصل من و ... آری من دی چنین روزی با محبوبم آشنا شدم دیر آمد در کلاس جایی برای نشستن نبود جز در کنار من قطرات درشت باران دیوانه وار به شیشه ها می کوبید موهای پریشان او نیز خیس و بهم چسبیده شده بود خواستم طبق معمول حرفی بزنم که همه را بخنداند ولی نتوانستم چشمان معصوم سیاه و خمارش از هرگونه تمسخر گویی جلوگیری می کرد کلاسورش را روی میز رها کرد و کنارم روی صندلی نشست بی اراده کمی خودم را عقب کشیدم تا او راحت تر باشد استاد با صدای بلندی تاریخ هنر را بازگو می کرد ولی حواس من اصلاً جمع نمی شد تمام توجه من متوجه به مردی بود که کنارم نشسته و مشغول مرتب نمودن وسایل خیسش بود منتظر بودم تا خودش را به من معرفی کند ولی هر چه صبر کردم و شمردم او حرفی نزد با خود گفتم شاید متوجه من نیست و نمی داند افتخار نشستن نزدیک چه کسی نصیبش شده است تمام حواسش معطوف به سخنان استاد بود بی اراده گفتم:
- من مهتاب هستم لبخند زدم و دیدم گوشه لبان خوش تراش و زیبای او نیز لبخندی جا خوش کرده منتظر ماندم تا سخن بعدی از دهان او خارج شود ولی او همچنان سکوت کرده بود شروع کردم به شمردن آنقدر پیش رفتم تا خسته شدم باز هم خودم گفتم: لبخندی دلربرانه تحویل دادم و گفتم: دلم گرفت با بغض گفتم: - تمامش برای توست انگشتانم میان انگشتان دستش قلاب شد بوسه ای داغ و سوزنده بر نوک انگشتانم زد که تا اعماق وجودم را لرزاند و سوزاند و خاکستر کرد دستم را جلوی دهانم گرفتم تا از فریادی که بی اراده می رفت تا عرش را بلرزاند جلوگیری کنم با حالات دو از او جدا شدم و به کلبه تنهایی هایم پناه بردم تا خود صبح ناله زدم و با پروردگارم درد و دل کردم وقتی سپیده صبح دمید دلم به اندازه وسعت اقیانوس ها برای او که ماه زندگی ام بود تنگ شده بود لباسهایم را پوشیدم و از خانه خارج شدم ولی با صحنه ای روبرو شدم که قدرت زانوانم را گرفت ماهان به درخت جلوی خانه تکیه داده بود و به من نگاه می کرد از دیشب تا به حال همانطور آنجا ایستاده بود با قدم های لرزان به او نزدیک شدم طاقت نگاه کردن در چشمان معصومش را نداشتم خودم را در آغوشش رها کردم بدون هیچ منظوری و بدون هیچ تمنا و خواهش نفسانی و هوس آلودی پاک پاک سرش را در میان موهایم فرو برده و نفس عمیقی کشید گفتم: الهه مقدس عشق من شکوفه نو شکفته هستی من محبوبه شبهای من تو خود خوب می دانی که حاضر به عوض کردن تو با تمام کائنات خداوند نیستم تو خود خوب می دانی که برای تو جانم را فدا می کنم به آن شرط که بدانم تو سلامت و شاداب باقی خواهی ماند عزیز دلم امروز که برای لحظه ای تو را ترک کردم حسودان بیرون کلبه عشقمان کمین گرفته بودند آنها تو را می خواستند ولی مگر قادر بودم که تو را به آنها ببخشم و خودم کناره گیری کنم؟مگر می توانم تو را به دیگری بسپارم و بروم؟ نه این امکان ندارد به همین خاطر با آنها درگیر شدم و گفتم که تو را به هیچ قیمتی از دست نخواهم داد ولی آنها چیزی گفتند که دیگر توان مخالفت در خودم پیدا نکردم آن نامردان بی رحم که حس هوس را با حس مقدس عشق اشتباه گرفته بودند گفتند آنقدر برای داشتن تو حریص اند که هرگز اجازه نمی دهند به راحتی همسر و تاج سر من شوی آنها گفتند داغ تو را بر دل من می گذارند می فهمی مهتاب من ؟ آنها چیزی گفتند و طاقت و توان نفس کشیدن را از من گرفت چاره ای جز کناره گیری نداشتم ولی باز هم دلم راضی نمی شد با خود گفتم:تو را می دزدم و به جایی می برم که دست هیچ کس به تو نرسد و تو فقط برای خود من باشی مثل اینکه ذهنم را خواندند چون گفتند هر جا که بروی تو را می یابیم و جلوی چشمانت علاوه بر گرفتن پاکی و معصومیت عشقت نفس را هم می گیریم اما اگر پایت را کنار بکشی ما هم کاری به کار او نداریم البته تا زمانی که فکر ازدواج به سرش راه پیدا نکند تا وقتی او به کسی تعلق نداشته باشد ما آسوده ایم اما اگر بفهمیم ... حرفشان را با داد و فریاد هایم قطع کردم آنها طوری از تو حرف می زدند که نفس من بند می آمد رگ گردنم آن چنان بر آمده شده بود که هر لحظه امکان ترکیدنش بود دوباره با آنها درگیر شدم ولی آنها زیاد بودند و من تنها و عاشق بالاخره فقط و فقط به خاطر تو تسلیم شدم و گفتم: قبول من دیگر کاری به کار او ندارم به این شرط که هرگز خاطر او را آزرده نکنید آنها هم قبول کردند از آنجا سراغ چندی از دوستانم رفتم که به آنها اعتماد کامل دارم تمام ثروتم را جز آن کلبه ای که برای توست به آنها بخشیدم و تو را به آنها سپردم از آنها خواستم مثل جانشان از تو و کلبه عشقمان نگهبانی کنند از جانب آنها و خوش قولیشان اطمینان کامل دارم آنها حتی لحظه ای تو را تنها نمی گذارند پس مرا بی فکر نخوان و اما خودم و سرنوشت شوم خودم به خوبی می دانی آنقدر تو را دوست دارم که یک لحظه تاب جدایی از تو را ندارم پس من می میرم تا تو آسوره باشی من برای همیشه در دیار باقی در انتظارت می مانم ولی از تو خواهشی دارم تو گناه مرا مرتکب نشو و به زندگی ات ادامه بده این اولین و آخرین خواهش من از توست این را بدان که در میان عاشقان بی شمارت آن کسی که از همه بی نام و نشان تر است من هستم عشق من در این دنیا رسم نیست که عاشقان به وصال یکدیگر برسند مثل لیلی مثل مجنون مثل شیرین مثل فرهاد ولی من در این میان درست شبیه آبتین هستم کسی که دیوانه وار شیرین را می خواست ولی او را به خسرو باخت من نیز تو را به بدخاهان باختم و اکنون مانند آبتین به سرای ابدی می پیوندم برایم طلب آمرزش کن و مراقب خودت باش کسی که تا هجر و هجران باقیست تا یارویاران باقی هستند تا شعر و افسون باقیست تو را می خواهد و چشم انتظارت می باشد از آن روز تا کنون من باقی ماندم با قصری که در چشمم مانند کلبه خرابه ای می ماند فرش های ابریشمی اش برایم گلیمی بیش نیستند ظروف طلا و نقره اش برایم مثل ظروف سفالی است من مانده ام و قصری که بعد از رفتن او خانه مردگان نام گرفته سهم من از او یک وجب خاک است که با گلاب خوشبو می شود اینک من انسانی تنها هستم و محکوم به ماندنم مرده ای متحرکم که فقط به یک امید زنده است مردن و نزد یار شتافتن آری این است رسم عاشق کشی مردمان این روزگار دوباره دل هوای با تو بودن کرده نگو این دل دوری عشقتو باور کرده دست من خسته از این دست به دعاها بردن همه آرزوهام بارفتن تو مردن حالا من یه آرزو دارم تو سینه که دوباره چشم من تو رو ببینه نظرات شما عزیزان:
salam azizam
khaili dastane jalebo tekan dahandei bud waqean khusham omad man linket kardam khasti to ham link kon mmnoon misham be kolbe man ham sari bezani o matelebesh ro bekhuni nazari bedi azizam moafaq bashi
|